
جثه و هیکل من از یدالله درشت تر بود. او لاغر بود و قد بلند. با این حال جلو می آمد و می گفت : هیکل مرا می پسندی؟ ببین عجب هیکلی دارم!
با این کار می خواست مرا عصبانی کند.
آن روزها کارگری جوان داشتیم که قوی و پرزور بود. یک روز یدالله به من گفت : تو که ادعا می کنی قوی هستی ،حاضری با کارگرمان کشتی بگیری؟
گفتم : بله که کشتی می گیرم.
مشغول کشتی گرفتن شدیم. مدتی نگذشته بود که توانستم بر آن کارگر غلبه کنم . در آستانه زمین زدن او بودم که نگاهم به یداله افتاد تعجب کردم. دیدم با این که من دارم کشتی را می برم ، ولی او خوشحال است. با خودم گفتم:حتما باز هم نقشه ای کشیده است وگرنه او باید از مغلوب شدن من خوشحال شود ، نه از موفقیت من.
شک کردم و ناگهان متوجه قضیه شدم. او می دانست اگر کارگر را در کشتی زمین بزنم او قهر می کند و می رود من مجبور خواهم بود همه کارها را به تنهایی انجام دهم. به همین دلیل این نقشه را کشیده بود.
کشتی را رها کردم و آن کارگر را زمین نزدم. یدالله هم که متوجه شد قضیه را فهمیدم همچنان می خندید و بالا و پایین می پرید.
راوی: محمد رضا کلهر
#شهید_کلهر
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
#لشگر_سیدالشهداء
#سردار_کلهر
#دفاع_مقدس
#سرداران_شهید
#شهدای البرز
TypeError thrown
call_user_func(): Argument #1 ($callback) must be a valid callback, function "shahrdari8_comments" not found or invalid function name