شهید_کلهر

دختر شهید

دیدم ناراحت و افسرده است. پرسیدم : چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟
گفت: امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموش کنم.گفتم:چه اتفاقی؟
گفت: برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم. می دانستم دختر کوچکی دارد.
اسباب بازی برایش گفته بودم.
وقتی در را زدم دخترک در را باز کرد. تا مرا دید، فهمید دوست پدرش هستم. بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود نگاه بندازد گفت: اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو و در را به رویم بست.
این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود. تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسائل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سر بزند،تا آنجا که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت.
راوی:صادق غضنفری